آروم آروم به نبودنت عادت میکنم چون هیچوقت داشتنت رو تجربه نکردم.... دیگه به داشتن چشمهای پر از حسرتم عادت کردم ... سهم منم همینه تنهایی تنهایی تنهایی انقدر این بغض گلومو سنگین کرده که حتی نمیتونم حرفامو اینجا بنویسم. دیگه بی هوا خندیدن رو یاد گرفتم دیگه تنهایی رو خیلی وقته یاد گرفتم ....... تو نگرانم نشو همه چیز را یاد گرفتم ... یاد گرفتم چگونه با تو باشم بی انکه تو باشی یاد گرفتم نفس بکشم... بی تو...و بیاد تو یاد گرفتم چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن و جای خالی ات را با خاطراتت پر کنم.... خیلی سخته یه نفرو با تمام وجودت دوست داشته باشی...... کسی که با اوردن اسمش قلبت تندتر میتپه... کسی که وقتی میبینیش تمام بدنت سرد میشه و دستات میلرزه کسی که همه میدونن چه قد دوسش داری ولی تو نمیدونی خودش میدونه یا نه اگه میدونه پس چرا هیچ وقت حتی واسه یه لحظه باهات صحبت نکرده چرا هیچ وقت به احساساتت توجه نکرده چرا وقتی تو اونو میبینی اینطوری میشی ولی اون هر وقت تورو میبینه خیلی راحت از کنارت رد میشه و میره بدونه کوچک ترین توجهی چرا وقتی این طوری رفتار میکنه بازم این دله لعنتی جز اون کسیو نمی خواد
چگونه فکر می کنی پنهانی و به چشم نمی آیی ؟ تو که قطره بارانی بر پیراهنم دکمه طلایی بر آستینم کتاب کوچکی در دستانم و زخم کهنه ای بر گوشه ی لبم مردم از عطر لباسم می فهمند که معشوقم تویی از عطر تنم می فهمند که با من بوده ای از بازوی به خواب رفته ام می فهمند که زیر سر تو بوده است...